سالها روایتگر خبرها بودم، اما امروز خودم در خط مقدم نبرد با بیماری سخت ایستادهام؛ هر نفس و هر لحظه با عزیزانم، یادم میآورد که زندگی، حتی در سختترین روزها، زیباترین هدیه است.
مهدی مرادی- گاهی زندگی بیصدا مسیرش را عوض میکند؛ بدون هشدار، بدون فرصت آماده شدن؛ روزی که خبر آمد، انگار زمان مکث کرد و جهان رنگ دیگری گرفت.
تا دیروز خستگیهای ساده و دغدغههای روزمره مرا مشغول کرده بود، و امروز، خودم را در مواجهه با بزرگترین نبرد زندگیام میبینم: نبردی با نام «سرطان».
در دل این راه پر از ترس و تردید، دستهایی که مرا گرفتهاند و نگاههایی که دلگرمیم کردهاند، معنای واقعی امید را به من یادآوری میکنند. هر لحظه با عزیزانم، هر لبخند ساده، هر نفس آرام، گوهری است که ارزشش با هیچ چیز سنجیده نمیشود.
و این آغاز سفری است که در هر قدمش، ترس و ناامنی با من همراه است، اما ایمان، عشق و امید چراغ راه مناند. یاد میگیرم که حتی در سختترین روزها، زندگی زیباست؛ زیبا به خاطر عشق، به خاطر پیوندها، و به خاطر قدرتی که در درون ماست تا ادامه دهیم و بجنگیم.
هیچ وقت فکر نمیکردم روزی در مسیری قرار بگیرم که پای «جان» و «خون» در میان باشد؛ بعد از سی سال زندگی، ناخواسته پا در راهی گذاشتم که اسمش «سرطان خون» است.
بیماریای که حتی فکر کردن به آن برایم غیرممکن بود، اما حالا وسط ماجرایی هستم که همه چیز را تغییر داده و مرا با تلنگری بزرگ در زندگی روبهرو کرده است.
شروع علائم؛ از خستگیهای ساده تا تشخیص نهایی
مدتی بود بیدلیل زود خسته میشدم، دائم حالت تهوع داشتم و هرچقدر میخوابیدم، کسالت و بیحوصلگی دست از سرم برنمیداشت.
شبها تعریق شدیدی در ناحیه گردن داشتم و کمکم متوجه شدم که دیگر نمیتوانم مسیرهای ساده را بدون نفسنفس زدن طی کنم.
تصورم این بود که کبد چرب و مشکلات گوارشی دلیل این وضعیت است، اما آزمایش خون نشان داد همه چیز جدیتر از این حرفهاست.
نتیجه نهایی، بعد از آزمایشهای متعدد، تشخیص «لوسمی حاد میلوئیدی AML» بود؛ خبری که مثل شوک همه وجودم را لرزاند.
بیمارستانها و بلاتکلیفیهای درمان
روزهای اول برای تشخیص در یکی از بیمارستانهای خصوصی بستری شدم و آزمایش مغز استخوان را انجام دادم.
بعد از مرخصی، درست در همان روزی که برای استراحت رفته بودیم، تماس پزشک همه چیز را تغییر داد: «در اسرع وقت باید به متخصص آنکولوژی مراجعه کنید.»
از همانجا نگرانیها و دلواپسیهای بیپایان شروع شد؛ بعد از چندین مشاوره و معرفی، نهایتاً راهی بیمارستان شریعتی شدم.
اما تخت خالی در بخش نبود و فعلاً در اورژانس بستری شدم؛ جایی که بهجای ۳۰ تخت، بیش از ۷۰ بیمار پذیرش شدند.
در چنین فضایی که شلوغی، اضطراب و آلودگی دستبهدست هم دادهاند، برای بیماری مثل من که نیاز به مراقبتهای ویژه دارد، واقعاً شرایط سختتر میشود.
قولی که دادم؛ جنگیدن با همه سختیها
در این مسیر، دوستان و اطرافیانم بیش از همیشه کنارم بودند؛ قول دادم با سرطان بجنگم و امیدم را از دست ندهم.
اما واقعیت این است که بیشتر از هر چیزی طول درمان مرا نگران کرده؛ درمانی که شاید ماهها طول بکشد.
از طرفی نگرانی برای همسرم، خانوادهام و حتی دوستانم بیشتر از نگرانی برای خودم ذهنم را درگیر کرده است و نمیخواهم بار بیماری من، باری دوچندان بر دوش آنها باشد.
نظام درمانی؛ تلاشها و کمبودها
در همین روزها بیش از گذشته به زحمات کادر درمان پی بردم؛ پرستارانی که شبانهروز بر بالین بیماران هستند و با حجم کاری سنگین دستوپنجه نرم میکنند.
اما از سوی دیگر، واقعیتی را نمیتوان انکار کرد؛ ضعفهای جدی در نظام بهداشت و درمان، بهویژه در اورژانس بیمارستانهای بزرگ دولتی؛ جایی که بیماران سرطانی و صعبالعلاج در همان بدو ورود باید با بینظمی، کمبود تخت و فشار مضاعف دستوپنجه نرم کنند.
ایمان به عبور از روزهای سخت
میدانم این مسیر آسان نیست؛ آزمایشها، شیمیدرمانی، عوارض داروها و لحظههای بلاتکلیفی همه پیش روی من است.
اما ایمان دارم هر چیزی که پیش میآید، حکمتی پشتش نهفته است و روزهای سخت میگذرد و آنچه باقی میماند درسهای بزرگ زندگی است؛ اینکه سلامتی و عزیزانمان چقدر ارزشمندتر از هر چیز دیگری هستند.


































